بعثت رسول خدا صلوات الله علیه مبارک باد

0 0
  • تاریخ : 1403/11/9
  • بازدید : 22
امتیاز 0.00 تعداد رای 0

بعثت رسول خدا صلوات الله علیه مبارک باد

.

جانِ محمّد (ص) روزبه‌روز به کوی جانان،‌ نزدیک می‌شد و از نسیمِ صباحانِ آن کویِ خوش‌نسیم «جان»ی تازه می‌گرفت.
با جانِ تازه و لَبالب از شادابی، با خِرد، هم‌نگاه می‌شد و از دریچه و بلندای خرد، به این‌سوی و آن‌سوی درمی‌نگریست و ژرفاها را ژرف‌اندیشانه، ‌می‌کاوید و در وادی‌به‌وادی،‌ ره‌می‌پویید،‌ آیه‌های الهی را، یک‌به‌یک از نظر می‌گذراند، و برگ‌برگ آن‌ها را در بوتهٔ کاووش می‌گذارد و در آفرینشِ آن‌ها و دست و ارادهٔ قدرت‌مند آفریدگار می‌اندیشید.
هیچ آیه‌ای از آیه‌ها را از نگاه ژرف‌بین و دقیق‌نگر خود دور نمی‌داشت. از درختان و گیاهانی که از زمین برمی‌آمدند،‌ از پرندگانی که از این بوته به آن بوته، از این شاخه به آن شاخه و از روی این صخره به روی آن صخره، می‌پریدند، بال در بال هم به‌پرواز درمی‌آمدند، اوج می‌گرفتند و شادی و خرّمی در جای‌جای زمین، بر کوی‌ها و کومه‌ها می‌افشاندند و عطر الهی را به «جان»ها می‌بیزاندند.
به دشت و دَمَن می‌نگریست، به کوه‌های باشکوه و باهیبت، به آسمان، به روشنانی که از آن آویخته بودند و چشم‌ها را روشن می‌داشتند، دل‌ها را از جای برمی‌کندند و به آسمان فرامی‌بردند.
از کوه‌های سر به آسمان‌سودهٔ مکّه، بَردَمیدن خورشید را به تماشا می‌ایستاد؛ شگفت‌زده می‌شد از این همه زیبایی و شکوه و پدیدآورنده این پدیده شگفت.
به ماه می‌نگریست که چه زیبا، با هلال و کمال خود، در آسمان حکمروایی می‌کند و در دشت و دریا، در رویش‌ها، بَرآیش‌ها و فرویش‌ها، جزرها و مدّها، نقش می‌آفریند.
«جان»ی آیینه‌گون داشت و روشن،‌ رَخشان، بی‌هیچ غبار و گرد و لکّه‌ای، از غبارهایی که از سینه‌ها برمی‌خاست، ‌گردی که از کردارها هوا را می‌آلود و لکّه‌ای از جامعه و مردمانِ‌ فرورفته در لُجّهٔ شرک و پرستش بُتان؛ بتان درون، جای‌گرفته در دل و ذهن و بتانِ بُرون،‌ که انسان را به سُخره گرفته بودند و حکمروایی می‌کردند.
با مردم بود. در میان مردم،‌ در کنار مردم، در اندوه‌ها و شادی‌ها، غمگسارانه، دستی می‌گرفت و قامتی را راست می‌کرد و می‌افراشت،‌ کانونی را روشن و غم سینه‌ای فرومی‌نشاند؛ امّا نه با رسم‌ها، آیین‌ها و اندیشه‌های شیطانی،‌ جاهلی،‌ ناسرشتاری و نابخردانهٔ آنان. آنی از راه روشن خرد، به بی‌راههٔ جهل و جاهلی، گام نمی‌گذارد.
کودکی‌ای سرشار از زیبایی داشت؛ عطرآگین و بِسان چشمه زلال. در دوران کودکی، نیرویی،‌ هماره، همراه او بود که آن «جان» را از آتش‌های جان و روان‌سوز، خرمن هستی بر باد دِه، گذرگاه‌ها و بزم‌های گناه، دور می‌کرد و می‌پرهیزاند.
محمّد، همیشه در مَهد دل‌آرام جانان، از آنی به آنِ دیگرِ زندگی، فرامی‌رفت، رشد می‌کرد و شکوفان می‌شد و سرزنده به زیبایی‌های آفرینش، زلالی‌ها، روشنایی‌ها، بردمیدن‌ها و فرورفتن‌ها لبخند می‌زد و همه‌گاه بِسان غنچهٔ صباحان بود، با بردمیدن خورشید از هم می‌شکفت و دنیایی از زیبایی و شکوه می‌آفرید.
محمّد،‌ نه از دوران کودکی که قرن‌ها قرن، پیش از تولّد، گوهر وجودش در صدف هستی پرورش یافته بود، در کارگاه صیقل‌گری،‌ به‌زیبایی،‌ صیقل خورده و رخشان شده بود.
پیامبران و رسولان الهی،‌ یکی پس از دیگری، آن‌گاه که بر کرسی رخشان و رخشاننده رسالت و نبوت، فرا رفتند، از گوهر شب‌چراغی خبر داده بودند که در صدف هستی است، گیتی با بردمیدن او، برای همیشه از تاریکی به‌در می‌آید و بی‌غروب می‌پاید و می‌پوید.
گوهر ناب محمّد، از دل جزر و مدّهای بزرگ دریای وجود، از دل صدف‌های ناب برآمده بود،‌ تا «جان»ها و جهان‌ها را ناب سازد، به‌دور از دَنَس‌ها و آلودگی‌ها.
کودکی محمّد، پس از این دوران دراز، درون‌شو و برون‌شد، از گوهرانی پاک به گوهرانی رَخشان و زلال، دیدنی است، شگفتی‌ساز و بَس‌روح‌نواز.
روایت شده است: حضرت، با عموی خویش،‌ عبّاس، در حالی‌که کودک بود، برای بنای کعبه، سنگ حمل می‌کرد و آن‌را در دامن خود می‌گذارد. در این میان، بدن او نمایان شد؛ دستی دامن او را فروانداخت.
در میهمانی شرکت کرده بود که در آن سور و جشن و بازی بود؛ خواب بر حضرت چیره شد، تا آفتاب برآمد و چیزی از کارهای آن میهمانی را ندید.
از قول حضرت نقل شده است: هرگز به آن کارهایی که اهل جاهلیت می‌کردند، میل نکردم، مگر دوبار، که هر دوبار، خداوند، میان من و آن‌چه می‌خواستم، مانعی آورد. 
به هیچ کار زشتی میل نکردم، تا آن‌که خداوند مرا به رسالت خود،‌گرامی داشت.
از دوران پاک کودکی، به دوران جوانی گام گذارد. به «تَحَنُّث» روی آورد. دوران سخت و توان‌فرسای مراقبت نفس.
«تَحَنُّث» در غار حِرا. دوران تَبَرُّر، پرهیز از آلودگی‌ها و لجن‌های جاری در جویبار شهر شرک‌زده و در چنبرهٔ رباخواران، خارمایگان و پَراکنندگان خارمایگی به «جان»ها و روح‌ها و کشانندگان مردمان، به خارستان‌های هویت‌برافکن.
ابن اسحاق می‌نویسد:

محمّد، پیش از بعثت، هر سال به مدّت یک ماه در حراء «تَحَنُّث» می‌کرد، و فقرایی که پیش او می‌آمدند،‌ اطعام می‌کرد. پیش از آن‌که به خانه برگردد، به کعبه می‌رفت و هفت‌بار، آن‌ بنای مقدّس را طواف می‌کرد.
این رفتار روح‌انگیز، جلادهندهٔ جان و روح و دور‌کنندهٔ دَنَس‌ها از حصار و برج و باروی «جان» ادامه داشت، تا این‌که آن هنگامِ شگفت و دگرگون‌کننده «جان»ها و جهان‌ها فرارسید.
از سوی پروردگار عالمیان، فرمان یافت،‌ فراخیزد و مکرمت‌های اخلاقی را در میان بشر بگستراند و همگان را از این شهدهای نابی که شبان و روزان دوران «تَحَنُّث»، پرهیز و پرستش خدای یکتا، چشیده و روح و روان خود را به آن زیب‌ها و زیورها آراسته،‌ به دیگران بچشاند و فصلی نو، در زندگی آنان پدید آورد.
محمّد، زلال، ‌رَخشان‌روح، خوش‌سیرت، ‌زیبارفتار،‌ به‌جانان‌پیوسته، از سوی خدای متعال، ‌پسندیده و برگزیده شد و فرمان یافت بر کرسی نبوّت فرا رود و به دعوت مردمان، به ناب توحید و دوری از بتان، بتان درون و برون، بپردازد.
این رسالت بزرگ، از آن آنی آغاز شد که محمّد در حراء بود و در کار راز و نیاز و نام بردن خداوند به بزرگی و بی‌همتایی، که ناگاه «حق» او را دریافت و به او گفت:
محمّد،‌ تو رسول خدا هستی.
محمّد می‌گوید: من ایستاده بودم، به زانو درآمدم،‌ شروع به خیزیدن کردم، شانه‌هایم می‌لرزید.
پس از این رویداد شگفت، به خانه رفتم؛ درحالی‌که می‌لرزیدم؛ به همدم و همراه خود، خدیجه، گفتم: مرا بپوشان.
مرا پوشاند، تا این‌که آن حالت ترس و دهشت از من دور شد.
دوباره ««حق» پیدا شد. ندا آمد، صاحب‌ ندا گفت: 
محمّد، من جبرئیل هستم و تو فرستاده و رسول خدا.
پس از آن گفت: بخوان
گفتم: چه بخوانم؟
رسول خدا فرمود: مرا سه‌بار، چنان فشار داد که توان از من برفت.
پس از آن گفت: بخوان به نام پرودگارت که آفرید. 
خواندم.

درود خدا، ملائکه و همه باورمندان بر محمد بادا،
گل سرسبد آفرینش.


 

منبع:
امتیاز دهید :
به اشتراک بگذارید :

برچسب ها :

نظر دهید

گزارش